آنچه مغز انسان تصور و باور کند، به آن می رسد

 

یادمه سال هشتاد و شیش هم بدون این که ذره ای احتمالش رو بدم 

در ظاهر به طرز ابلهانه ای برداشتم روی یک کاغذ 

چیزایی که دوست داشتم اتفاق بیفته رو نوشتم

خیلی هاش شد مثل این که اون سفر یکی از بهترین و خاطره انگیزترین سفرها شد

و این که ح رو برای اولین بار تو اونجا دیدم 

یا خیلی چیزایی که الان دارم و می دونم از قبل توی ناخودآگاهم تصور کرده بودم

پس بهتره چیزای خوب متصور بشم

 

روزهایی رو می بینم که اون از هر لحظه بودن با من شااد باشه از ته دل

روزهایی که خوشحالیم که همدیگه رو ول نکردیم و به عشقی که هست ایمان داشتیم

و نتیجه ش رو که داریم می بینیم می گیم خیلی خوب شد ارزش اون همه سختی رو داشت

 

می بینم که تونستم با زندگی کنار بیام و آرامشم رو در هر حالتی حفظ کنم 

و به بقیه هم منتقلش کنم

روزی که شاد و خونسرد تو پیچیده ترین مسائل دارم برخورد می کنم 

و به خوبی از پس شون بر میام

 

روزی که حتا یک ثانیه هم دیگه ح نمی تونه که ازم دور بشه و نمی شه 

روزی که خوشی های کوچیک و بزرگمون رو جشن می گیریم

سفرهایی میریم که بی نهایت خوش می گذره

خوشی جوری تو دلمون جوونه می زنه و رشد می کنه 

که لازم نیست هیچ کار خاصی کنیم یا جای خاصی بریم واسه خوشحالی 

روزی که همه می دونن چه رابطه ی کاملی ما داریم 

چیزی که مصنوعی و ساختگی نیست چیزی که همه دوست دارن اون شکلی زندگی کنن 

و ما هم به همه از ته دل کمک می کنیم تا آرزوشون عملی بشه 

 

حالا که دارم تصور می کنم اینم اضافه کنم

 

یه روزی رو می بینم که خیلی زود میاد 

یک کار عالی تو فیلد خودم تو یک شرکت عالی 

که محیطش بهم انرژی میده و هایپرم می کنه 

با مدیر و همکاران خوش اخلاق و مهربون و خوب 

با حقوق خوبی که می تونم به همه کمک کنم و همه رو سهیم کنم 

 

روزی که وزنم دوباره بشه 55 کیلو 

الان 58.4 هستم تو صبح و تا شب به 58.8 می رسه

 

خیلی خیلی زود آرزوهای همه و آرزوی من برآورده بشه 

آمین 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد