دل رحمی ح

امروز صبح ب بک 

تلفن برای پیگیری کار من

مهربونی واقعیش



خدایا من چرا اینها رو یادم میره

من چرا وقت عصبانیت کل خوبیهایی رو که تو این سه سال بهم کرده فراموش می کنم

چرا مثل گربه کوره رفتار می کنم

من که می دونم دوستم داره

من که می دونم آدم خوبیه و اهل زندگی 

من که می دونم مرام داره

پس چرا دستی دستی دارم از دست میدمش؟

چرا وقتی هر دو آدمهای پرتلاش و با پشتکار و مستقلی هستیم

وفتی هر دو آدمهای خوبی هستیم

وقتی هر دو همدیگرو دوست داریم

چرا من باید همه چیزو خراب کنم و بعد یه عمر حسرت بخورم؟؟؟

چرا من آروم و قرار نمی گیرم؟

چرا مثل دختر بچه ها رفتار می کنم وقتی دو روز معمولی باهام حرف بزنه

بعد از این همه امتحان پس دادن یکی بیاد به من بگه من چه مرگیم می شه



اونقدر به جدا شدن از اولش فکر کردم

اونقدر فوکوس کردم رو این مسئله که دیگه داره عملی می شه

کی می خوام آدم شم؟؟؟

کی می خوام مثل یه آدم عاقل زندگی کنم؟

مثل یه آدم بزرگسال کی می خوام بشم ؟؟


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد